جدول جو
جدول جو

معنی لام رده - جستجوی لغت در جدول جو

لام رده(رُ دِ)
صفحه ای شیشه ای بطول و عرض 76*26 میلیمتر که اطراف آن سمباده ای باشد و از ابزارهایی است که برای عملیات میکروسکپی بکار است. (گیاه شناسی ثابتی ص 12)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
آنکه نام او در جایی یا در نوشته ای برده شده، ذکر شده، مذکور، نامدار
فرهنگ فارسی عمید
(لَ مُ دَ / دِ)
رجوع به لش، لاش و لاش مرده شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است از اندلس. جائی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب و مصر اندر وی خواستۀ بسیار است و هوای معتدل. (حدود العالم). شهری است مشهور به اندلس شرقی قرطبه که اعمال آن به اعمال و توابع طرگونه متصل شود... وآن را شهرها و حصنهاست و اینک (بروزگار یاقوت) بدست فرنگیان باشد و رود آن را سیقر گویند. گروهی را نسبت بدانجا است از آنجمله ابویحیی زکریا بن یحیی بن سعید اللاردی معروف به ابن النداف امام و محدّث مشهور. (معجم البلدان). رومیان این شهر را ایلردا گفتندی
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ دَ / دِ)
مردم گیاه را گویند و به عربی آن را یبروح الصنم خوانند. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهرگیاه و لفاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََرَ دَ / دِ)
مرادف. مترادف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
که نمرده است. که زنده است. نمرده. مقابل مرده. رجوع به مرده شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رِ)
شارل دوک دو. مارشال فرانسه. مولد پاریس. (1664-1602)
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ وَ)
بستانکار. طلبکار. وامخواه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فامدار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِهْ)
دهی است از بخش بندی شهرستان بابل با 195 تن سکنه. آب از چشمۀ بولک و محصول آن برنج و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ خِ / خَ / خُ)
غارم. (ترجمان القرآن). وام زد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
لغت نامه دهخدا
(وِ مَ دَ)
دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 595 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
موسوم. نامیده شده. رجوع به نام زدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
جیفه. رجوع به لاش شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ / مِ کَ دَ)
دوتا شدن و رکوع بقصد تعظیم:
بر در توچو ببیند خدمت را حاسد
لامها کرده، ز غم با قد چون نون گذرد.
رضی الدین نیشابوری.
رجوع به لام شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نعت مفعولی از رام کردن. اهلی کرده. مطیعکرده. فرمانبر و فرمانبردار ساخته. تحت امر و اطاعت درآورده. بزیر فرمان آورده:
کرۀ رام کرده را دوسه بار
پیش او زین کن و به رفق بخار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ زَ دَ / دِ)
اندوهناک و غمگین. (آنندراج). محزون و رنجور و غمگین. (ناظم الاطباء). آنکه بدو الم رسد. الم رسیده. الم دیده. رنج دیده. غم زده. رجوع به الم شود، از صفتهای تیغ است. (آنندراج) :
بچندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ.
نظامی.
یکی خشت پولاد الماس رنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فام زده
تصویر فام زده
وامدار مدیون غازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاش مرده
تصویر لاش مرده
لاشه مرده جیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لام کردن
تصویر لام کردن
دو تا شدن رکوع (بقصد تعظیم و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لش مرده
تصویر لش مرده
لاشه میت لاش مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
نامدار، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وام زده
تصویر وام زده
مقروض، مدیون: (اگر وام زده باشد خدای تعالی فام او بتوزد)
فرهنگ لغت هوشیار
مشهورمعروف، مذکورذکرشده. توضیح درافغانستان} نامبرده {بمعنی فوق مستعمل است وفرهنگستان ایران هم بهمین معنی آنراانتخاب کرده است، مسمی موسوم نام دار: (متکلمان گفتند نام دیگرست و نامبرده دیگر... {یا نامبردگان، جمع نامبرده. کسانی که سابقانامشان برده شده. یانامبرده ها، جمع نامبرده. نامبردگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فام ده
تصویر فام ده
طلبکار وامخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام ره
تصویر بام ره
نردبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام برده
تصویر نام برده
((بُ دِ))
ذکر شده، مذکور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
مشارالیه
فرهنگ واژه فارسی سره
مذکور، مزبور، یادشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تخته های بی شکل و قواره
فرهنگ گویش مازندرانی